سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

 

به نام هستی بخش احساس

امشب آسمان تمام شهرهای ایران، انگار برای اوست که آتشین شده.

همه آتش بازی می کنند تا وعده آمدن او را بدهند. وعده تولدش. وعده ی پا به دنیا گذاشتن یک بهترین. بهترینی برای من. منی که لایق نبودم.

اما باز هم مبارک است. این را همه می گویند. حتی آنکه در خیابان خانه اش، آتش می افروزد، ناخودآگاه به او تبریک می گوید.

چرا پس من تبریک نگویم؟ چرا من نباید از علمم استفاده کنم و زیباترین آتش را برایش فروزان کنم. آری من اکنون فقیرم. دلیلش همین است. اگر فقر نبود. اگر بی کاری نبود. اگر... اکنون در کنارش بودم و آتشی شعله ور می کردیم که آتشکده ها مقهور آن می شدند. آتشی به رنگ عشق، سرخ آتشین! آتشی به رنگ آبی به رنگ آبی آسمان. آسمانی که ابرهایش هم برایش قلب می شوند. قلبی که می بارد و دریایی از اشک هایش می سازد. اشک هایی هم منتخب می شوند و در صدف مرواریدی زیبا می آفرینند.

اما اکنون، اکنون که آن اگر ها محقق نشدند، من در درون دل خود آتش بازی راه انداخته ام. ولوله و آتشی برای جشن میلاد او. بله 27 اسفند چهارشنبه ای که همه با سر و صدا و نور به پیشوازش رفتند، من چرا با کمترین امکاناتم پیشواز نروم؟

من هیچ نداشته باشم. حتی اگر لباسم هم از تنم بیرون آرند. تا وقتی زنده ام یعنی قلبی دارم، قلبی که می توانم سالی یک بار فروزانش کنم. آتشینش کنم. چه خوب که امسال همراه مردم این کار را می کنم.

اگر تپشش زیاد شود. حتی با فرکانس برق 220 ولت هم بتپت و شوکه شود، باز هم حق را ادا نکرده. حق جشنی برای میلاد آن که در درون خود راه داده.

بله من می تپم همراه قبلم. من آتش می گیرم به رنگ دلم و باکی نیست از این ها. هیچ باکی نیست.

میلادش مبارک

حتی اگر هیچ وقت مرا نخواهد.

این تبریک تنها ویژه ی اینجاست و من تا این شرایط هست، حاضر نیستم جایی دیگر تبریکش را بگویم. حتی در برابرش. مگر شرایط عوض شود. مگر او هم عاشق شود. مگر... 

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 93/12/27 ] [ 12:0 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 207
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127276